اندیشه ی مکروه...
هوالحکیم
شیخ رجبعلی خیاط می فرمود:
در بازار بودم...
اندیشه مكروهی در ذهنم گذشت.
بلافاصله استغفار كردم و به راهم ادامه دادم.
قدری جلوتر شترهایی قطار وار از كنارم میگذشتند.
ناگاه یكی از شترها لگدی انداخت كه اگر خود را كنار نمیكشیدم، خطرناك بود.
به مسجد رفتم و فكر میكردم همه چیز حساب دارد.
این لگد شتر چه بود...!؟
در عالم معنا گفتند:
شیخ رجبعلی! آن لگد نتیجه آن فكری بود كه كردی!
گفتم: اما من كه خطایی انجام ندادم...استغفار کردم
گفتند: لگد شتر هم كه به تو نخورد...!
.
.
.
.
وای بر ما....
نظرات شما عزیزان: